آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

بهار زندگی من

مهمونی کوچک در خانه ما

امروز لیلا جون و پرنیان گل و خاله آمنه مهمون ما بودن. توی مهمونی قبلی قرار گذاشتیم، توی قرارهای دوستانه یک وقت جداگانه هم برای بچه ها اختصاص بدیم و یک کم باهاشون کار کنیم.  کاغذهای رنگی و چسب و قیچی رو در اختیار بچه ها قرار دادیم و بچه ها مشغول شدن.   بعدش با این نخ و مهره ها بازی کردن.   ​ سومین برنامه و مفرح ترین برنامه که با استقبال شدید بچه ها مواجه شد، برنامه رقص و پایکوبی و بازی های دسته جمعی بود که هم مامان ها و هم بچه ها خیلی لذت بردن.    و این کیک هویج ، که امیدوارم مهمونا خوششون اومده باشه. ...
29 خرداد 1393

باب اسفنجی

چند روز پیش آوینا به من گفت: مامان من و تو با هم دوست هستیم؟ منم کلی سر ذوق اومدم و بغلش کردم و گفتم: آره دخترم ، من و تو با هم دوستیم. بعدش آوینا با قیافه متفکرانه ای گفت: مثل باب اسَنجی و پارتیک  ؟(باب اسفنجی و پاتریک) من: ​   یعنی از اون روز همش دارم فکر میکنم، منو چی فرض کرده!!!!     ...
27 خرداد 1393

یک روز خوب با دوستان جدید

روز یکشنبه به دعوت یکی از دوستان مجازی نی نی وبلاگی، رفتیم خونشون تا دوستی مجازی رو تبدیل به دوستی واقعی کنیم. هر چی از مهمون نوازی و مهربونی لیلا جون و دوستش مرضیه جون بگم، کم گفتم. نکته جالب قضیه اینه که بچه ها هم تقریبا همسن هستن. پرنیان یک هفته از آوینا کوچکتره و هستی دو ماه بزرگتره (البته اون روز هستی خانم مهد کودک بود). خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدیم و برنامه ریزی کردیم و ایشالا به زودی هم اجرا می کنیم.    آوینا و پرنیان   ...
27 خرداد 1393

مسافرت شمال- قسمت دوم

روز بعد به نیت شنا و آشتی آوینا با ماسه ها رفتیم لب دریا. این خنده هاش مربوط به زمانیه که موج میزد به پاش. ولی وای به روزی که یک دونه ماسه به پاش می چسبید، میخواست با دست تمیز کنه ، می چسبیدن به دستش. خلاصه وضعیتی بود!! یک ساعت بعد از اینکه ما نا امید شدیم، به صورت خود جوش رفت سراغ ماسه بازی و این شد نتیجه: ...
24 خرداد 1393

مسافرت شمال- نمک آبرود

روز 11 خرداد ساعت 4 صبح زدیم به جاده چالوس همیشه زیبا. آوینا تقریبا از ساعت 5 صبح بیدار شد و آروم و خواب آلود تو بغلم لمیده بود. ساعت 7 صبح که برای صبحونه پیاده شدیم، این شکلی بود:     وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم سراغ دریا. ولی آوینا اصلا از چسبیدن ماسه ها به پاهاش استقبال نکرد و مشغول بادبادک بازی شد.     بعدش رفتیم دهکده تفریحی توریستی نمک آبرود و تله کابین. آوینا از این قسمت سفر هم خیلی خوشش نیومد و اولش یک کم ترسید ولی کم کم عادت کرد و بعدش سرخوش و خوشحال بازی میکرد. همین جا بود که فهمیدیم موهای فرفری سیم تلفنی هم خیلی بهش میاد .     اینم پایان ...
24 خرداد 1393

خداحافظی با مادر بزرگ

مادربزرگ، برای همیشه از پیشمان رفت. تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد! مادربزرگ رفت... دلم همیشه برایت تنگ خواهد شد دلم همیشه برایت تنگ خواهد شد دلم همیشه برایت تنگ خواهد شد........ خانه ی جدیدت مبارک مادربزرگ مهربونم.   ...
21 خرداد 1393

آوینا و دایی

امروز آوینا به مامان جونی در تمام مراحل شستن لباس (انداختن لباس در ماشین لباسشویی، پهن کردن ، جمع کردن و تا کردن) کمک کرده.   دایی خسته و مونده از سر کار اومده و رفته توی اتاقش تا لباسشو عوض کنه. آوینا هم بدو بدو رفته توی اتاقش و گفته: لباسا رو شستم اینجا گُگاشتم (گذاشتم)...... گفتی ممنون؟؟؟ دایی: ...
6 خرداد 1393

چی بگم دیگه!!

آوینا: مامان این چیه؟ من: این اژدهاست آوینا جونم.   آوینا: منو بِبَرم بیدون (بیرون) نشونم بده. من: عزیزم اژدها توی قصه هاست.   آوینا: منو بِبَرم تو قصه ها نشونم بده! من:   ...
4 خرداد 1393

آوینای قدرشناس

بلافاصله بعد از اینکه سومین قصه هم تموم شد، آوینا گفت: مامان قصه بگو! منم در حالیکه داشتم از خستگی غش میکردم با صدایی که تقریبا رو به خاموشی بود گفتم: مامان جون دیگه نمی تونم قصه بگم،بخوابیم! چند ثانیه بعد آوینا دست انداخت گردنم و  و با لحن شیرینی گفت: ممنون مامان که برام قصه گفتی. من: هیچی دیگه دو تا قصه دیگه هم گفتم و بعد خوابید.   ...
1 خرداد 1393
1